نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

تا اطلاع ثانوی

چیزی نمیگویم...

با بهت به خود مینگرم...

و میترسم از این که من نیز سخنی بر این همه....ندارم.

 

 

 

به قول دوستی که خیلی بیشتر از یک دوست برایم بوده و برایش بیشتر از یک دوست احترام قایلم....

بس است دیگر...گاهی هم باید خفه شد.

 

سکوت

بشارت

تو نیز بشارتی نبودی و فقط امده بودی که اگر تا به حال صفحه ای را از کتاب دروغ ها ننوشته ای بنگاری و بروی...

و شاید من ان قدر غرق عشقبازی با خودم بودم که تو را ندیدم...

متاسفم عزیزم....

اما تو تازه ترین قسمت کهنه ذهنم شدی.

برای وحید تمنا

سالت را با تنهایی عظیم اغاز کردی....

و امروز مرا از دردی عظیم رهایی بخشیدی...

این روزها مشغول موازی زیستن را اموختنم...

به خاطر امروز صبح سپاسگذارم...

 

سمت تاریک کلمات

با کسی نیستم....منظوری ندارم....تو رو خدا به خودتون نگیرید دوستان.....

 

 

به سمت تاریک کلمات هجوم میبرم

دستانت چون قطعه ای نور

و چشمانت...

میدانی؟بوی لجن می اید از چشم هایت

گنگ می مانم.

روشنی دست هایت را باور کنم یا سیاهی چشمات را؟

میگویی:اتاق ذهنت چه تاریک است

خیره خیره نگاهت میکنم.

باز میگویی:حتی این چراغ قوه هم اینجا را روشن نمیکند.

دیگر...

دست هایت هم بوی لجن میدهند...

در را باز میکنم....

نور چشمانم را می ازارد....

و تو میمانی...و تاریکی...