نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

صدای مرگ شرف

بعضی وقتها حالم به هم میخوره از ایرانی بودنم...از افتخار ایرانی بودن که افتخار نیست...ننگ است...ننگ!

بعضی وقتها فکر میکنم که این همه پیشینه که برای ایران ساخته اند دروغه مثل همه چیزهای دیگری که دروغه.

بعضی وقتها تهوع میگیرم که این چنان لذت میبریم از به تماشا نشستن ابرو های به تاراج رفته شده...

بعضی وقتها دلم میخواهد فرار کنم از این مردم...این مردم که در هیچ زمانی برای یکدیگر جز رنج به همراه نداشته اند...

بعضی وقتها به دروغ فکر میکنم که انگار هیچ چیز بدی نیست دیگر خیلی خیلی خوب است انگار اخر انسان بیاد پیشرفت کند از هر راهی حتی از راه به یغما بردن انسانیتش...

گاه که به خیانت فکر میکنم تو میخندی و میگویی بیخیال بابا زرنگ باش!

بعضی اوقات میگویم خدایا فقط اندکی نگاه کن به من که جایی برای نفس کشیدن در این فضای مسموم ندارم.و راضی نمیشوم مگر به اندکی پاکی...

تو ای دخترک که این روزها بازیچه ات شده یک دوست...چه چیز را به باد داده ای عزیز دل؟انسان بودن خویش یا ...

 

تینی عزیزم به خاطر اتفاقی که برایت افتاده واقعا متاسفم بیا اینو هر روز عین پتک بکوبیم تو مغزمون که اینجا همچنان ایران است و ما ایرانی....بیا گوش بدیم به صدای مرگ شرف.

لب هایی کبود....لب هایی صورتی...

زن کاست را در ضبط گذاشت.به اتاق شلوغ نگاه کرد:

به قهوه های نیمه خورده و چهره اش در اینه؛با اریشی به هم ریخته و چشمانی سرخ سیاه از اشک وریمل.و لب هایی بدون ماتیک و کبود.

کسلی رخوت انگیزی او را به سکون دعوت می کرد.و اهنگ ارام این رخوت را تشدید می کرد.

منتظر بود؛منتظر کسی که دوستش داشت٬اما خودش هم به درستی نمی دانست که که می خواهد نشانی از او داشته باشد یا فقط همین انتظار را دوست دارد؟!

هر ساعتی که از شب می گذشت بیشتر به این که او امشب نیست اطمینان پیدا می کرد.

لحظه ای افکار گوناگون به ذهنش هجوم اوردند:ازمون فردا٬نماز ناخوانده٬قبض تلفن٬کتابی که پیدایش نمی کرد...

سعی کرد تمرکز کند...ساعتی پیش با او صحبت کرده بود و او گفته بود شاید امشب پیامی بفرستد؛و این شاید کافی بود تا زن تا سپیده به صفحه تلفن خیره شود...بدون هیچ حرکتی.

و در گوشه ای دیگر٬او!در رختخواب خواب دختری را می دید؛

با لب های صورتی.

نجاتم بده

توی چشمانم خیره شو انگار که دری رو باز می کنی...

با من بیا تا تو رو به انتهای ذهنم ببرم

جایی که رخوت به سراغ من میاد

بدون هیچ گذشته ای

روح من در جایی سرد خوابیده

تا زمانی که تو پیداش کنی و برش گردونی خونه

بیدارم کن...

اسم منو صدا کن و و منو از دست تاریکی نجات بده

به خون دستور بده که توی رگهام جریان پیدا کنه

قبل از اینکه بمیرم

منو نجات بده از هیچستانی که توش غرق شدم

حالا که من می دونم نبود تو باعث این همه رنج در من میشه

تو نمیتونی منو ترک کنی

در من نفس بکش و به من واقعیت ببخش

منو به زندگی باز گردون

منو از درون بیدار کن

منو به زندگی باز گردون

من بدون اغوش تو از درون یخ میزنم

بدون عشق تو ...عزیزم

در طول مرگ فقط تو هستی که زندگی رو تداعی میکنی

به نظر میرسه که من سالهاست که خوابیده ام

چشم های منو به روی همه چیز باز کن

نذار که من اینجا بمیرم

منو به زندگی باز گردون

درون منو بیدار کن

منو از  هیچی که بهش تبدیل شدم نجات بده...

 

متن بالا ترجمه ترانه درون منو بیدار کن از گروه evanescense هستش من این روز ها به شدت باهاش همذات پنداری میکنم.

باید چیزی بگویم اما...

من نمی دانم از تو چه بنویسم....

من نمیدانم از تو چه بگویم در این روز که به قتل رسیده ای...

میدانم که باید بگویم اما چه؟

میدانم که بزرگ مردی بوده ای...

من میشناسم جمله تو را که میگویی دنیای ما برایت پست تر بوده از استخوان های خوکی در دست های جزامی...

اما من ندیده ام تا به حال استخوان خوکی و دستی جزامی را...

من در خواب بودم زمانی که باید بیدار میبودم....

و هم اکنون میدانستم که نباید جز تو چیزی در این  صفحه بنویسم ...

اما نمیدانم چه؟

ذهن هجده ساله ام به اندازه ذهن نه ساله ی تو نیست وقتی که با رسول بیعت کردی و این تن ان قدر شجاعت ندارد که تا سحر گاه در بستر مرگ بیارامد....

ببخش ذهن مرا که ناتوان است از گفتن چیزی برای بزرگیت...

ببخش  که چیزی جز این صفحه ندارم برای یادبودت در این روز...

صفحه ای با خطوطی گنگ و مبهم ندانسته....