نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

لبخند خدا

وقتی که خاک را رویم میریخت؛

چشم در چشم نگاهم می کرد:

گورکن.

ًٌٌَُِّْْْْْنانش از من بود.

غرق در گناه...

سردیش را حس می کردم.

خدا:

سرش را با تاسف تکان داد.

هیچ نبود؛

حتی ذره ای نیک.

به کرمی که نگاهم می کرد؛

 تعارفی زدم.

من:

نان اور دو بنده؛

لبخند خدا زیباست.

                          تابستان ۱۳۸۳

پ ن: راستی کسانی که نارنج خیلی به نظرشون بد میادو دلشون میخواد همون نازی شادو شنگول همیشگی رو نوشته هاشو بخونن برن به http://goomshode.blogsky.com

باید چیزی بگویم اما...

من نمی دانم از تو چه بنویسم....

من نمیدانم از تو چه بگویم در این روز که به قتل رسیده ای...

میدانم که باید بگویم اما چه؟

میدانم که بزرگ مردی بوده ای...

من میشناسم جمله تو را که میگویی دنیای ما برایت پست تر بوده از استخوان های خوکی در دست های جزامی...

اما من ندیده ام تا به حال استخوان خوکی و دستی جزامی را...

من در خواب بودم زمانی که باید بیدار میبودم....

و هم اکنون میدانستم که نباید جز تو چیزی در این  صفحه بنویسم ...

اما نمیدانم چه؟

ذهن هجده ساله ام به اندازه ذهن نه ساله ی تو نیست وقتی که با رسول بیعت کردی و این تن ان قدر شجاعت ندارد که تا سحر گاه در بستر مرگ بیارامد....

ببخش ذهن مرا که ناتوان است از گفتن چیزی برای بزرگیت...

ببخش  که چیزی جز این صفحه ندارم برای یادبودت در این روز...

صفحه ای با خطوطی گنگ و مبهم ندانسته....

برای مردی که دنیای ما برایش پس تر بود از...

به خدا قسم دنیای شما در نظر من پست تر است از استخوان های خوکی در دست جزامی.امام علی(ع)

هرکه او را نشناسد به او اشاره کند و هر که به او اشارت کند محدودش انگاشته.انکه گوید در کجاست؟او را در چیزی نهاده و انکه گوید بر چیست؟دیگر جاها را از او تهی دانسته.

...بوده و هست.از نیستی به هستی در نیامده.با هر چیز هست؛بی انکه همنشین ان باشد؛و چیزی نیست که از او تهی باشد.

این روزها چه قدر اینجا شلوغ است....

اینجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یاس و دلتنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و اشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس در هم ریخته است و دل گیج گیج است و دل سیاه و شلوغ و سنگین است...

بیا و من را ببین این روزها که چه ابادم و چه ویران...

این روز ها بیا و ببین که چه میگریزم از هراس بی هراسی...

باز کن چشمهایت را که طاقت دیدن ندارند...

باز کن لب هایت را که از وحشت به هم دوخته شده اند...

دستهایت را پنهان نکن برای پیدا کردن بهانه ای برای نگرفتن دست هایم...

تو را چه شده است...که روز ها در طلبم میدویدی و هم اکنون...بر سوگواری تنهایی هایم پشت میکنی و مرثیه ی من برایت گوش خراش است...

تو را چه شده است....؟!

 (قسمتی از این مطلب با الهام از کتاب استخوان های خوک و دستهای جزامی اقای مصطفی مستور نوشته شده است)

عشقبازی با تن سرد گناه

 

شیطان اومد مدت زیادی از اومدنش نگذشته بود..

شیطان اومد و منو در اغوش گرفت...

همون موقع بود که من دیگه توی بغل تو نبودم...

دیگه حضور صورتیتو حس نمیکردم.

شیطان اومد و لب هاشو روی لبهای صورتی من گذاشت...

و لب هام سیاه شدن.

تو هنوز بودی و داشتی به من میگفتی اما من تو بغل شیطان بودم و داشتم بی دغدغه میبوسیدمش.

شیطان هر شب کنار من میخوابید و من گاهی اوقات در رویاهایم او را با تو اشتباه میگرفتم...دلم برایت تنگ شده بود شاید.

من با شیطان هم اغوش بودم و تو نمیرفتی...چه قدر دوستم داشتی؟داری؟

تو را پیدا نمی کردم چون اون همه جامو میبوسید چشمامو  لب هامو صورتمو ذهنمو  ومن تو را در او جستجو میکردم شاید...

اما گاهی این قدر برایت دلتنگ میشدم که اشک میریختم...و شیطان مرا به نامت قسم میداد تا برایت بی تابی نکنم...

میبینی حتی او هم هنوز تو را دوست داشت...میبینی تنفر از تو هیچ کجا جایی ندارد حتی در قلب شیطان حتی در اغوشش...

حالا نمیدانم کجاست؟من دیگر در اغوشش نیستم...چه کسی بود که در دهانم میگفت در این اغوش جایی برایم نیست؟تو بودی حتما.

حالا تو اینجایی اما من را بغل نمیکنی شاید هنوز طعم گس شیطان را میدهد تنم.

اما تو اینجایی و حضورت را میخواهم...

ماتیک صورتی لب هایم را پنهان نمیکند....سیاه و صورتی ترکیبی زشت از کبودی را ساخته اند.

لب هایم لب های تو را میخواهند برای پاک کردنش...و اغوشم اغوشت را ...عشقت همیشه هست بوده حتی زمانی که ما در حال عشقبازی با تن سرد گناه بودیم عشق تو اینجا بود...

و حتی شیطان به نامت قسم خورد...

دوستت دارم به اندازه تمام لحظه های نبودنت که برایم خیلی طولانی بود و دوستت دارم به اندازه تمام لحظه های بودنت که برایم حجم بزرگی از عشق را به ارمغان می اورد.

 

 

این وبلاگ وبلاگ روز نوشته های منه اتفاقات خیلی معمولی...http://goomshode.blogsky.com