نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

بر صورت این مرده خون جاریست

بر وسیع صورتم قطره های خون جاریست

پژواکی بی صدا در سرم فریاد می زند

نازنین!؟ز چه غمگینی؟؟

دلخوشی ها کم نیست!!!

جواب بی جواب٬سوال بی سوال؛

دانم٬جوابی نیست...

خفته ای یا بیدار؟

ادم در ادم راه می رود در این خیابان شلوغ؛

کوچکی هایم را ترس بر میدارد؛

باز صدا می زند:بزرگی هایت را!بزرگی هایت را!

اشک می ریزم؛

رو به ادم ها فریاد می کشد:

نگاه کنید:

این دختر لبخند می زند!!

می میرم؛

این دختر زندگی می کند...

خیابان اوار می شود روی سرم.

کودکی وحشت زده فریاد می کشد:

مادر!بر صورت این مرده خون جاریست٬

و مادر لبخند زنان به من:بچه ی خیالبافیست...

                                                              زمستان ۱۳۸۵

شاعر تنها

قطعه ای شب

تکه ای ماه

داستان دردناک زندگانی

شاعر تنهای من بود

خسته از تو

خسته از او

خسته از ما

در پی بی ما شدن بود

لرزش پلکش غمین

پرش فکرش از این

دنیای نافرجام بی رنگ بود.

                                      زمستان ۱۳۸۵

 

تاریکخانه اشباح

 

من رهایش خواهم کرد.

تا در ارامش خیالیش به نفرین تاریکخانه اشباح دچار شود.

و ردای سیاهی خواهم پوشید به سیاهی روز

در سوگ او...

و نقض می کنم هر برهانی را که علت می طلبد.

بر صورت این مرده خون جاریست...

بر وسیع صورتم قطره های خون جاریست.

پژواکی بی صدا در سرم فریاد میکشد...

نازنین ز چه غمگینی؟دلخوشی ها کم نیست!!!

جواب بی جواب...سوال بی سوال...

دانم جوابی نیست.

خفته ای یا بیدار؟

داروگ فریاد زنان:کی رسد باران؟کی رسد باران؟

ادم در ادم راه میرود در این خیابان شلوغ.

کوچکی هایم را ترس بر میدارد.

باز صدا میزند:بزرگی هایت را...بزرگی هایت را...

اشک میریزم.

رو به ادم ها فریاد میکشد:

نگاه کنید!این دختر لبخند میزند!!!

میمیرم.

این دختر زندگی میکند...زندگی میکند...

خیابان اوار میشود روی سرم.

کودکی وحشت زده فریاد میکشد:مادر!بر صورت این مرده خون جاریست!

و مادر لبخند زنان به من:بچه خیالبافیست...