نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

سلسله روزمرگی ادواری

توی نارنجی کثیف پاییز شهرم قدم میزنم.چه فرقی داره؟نیم ساعت زود تر...نیم ساعت دیرتر...چه با تاکسی...چه پیاده...

اصلا دیگه زمان چه اهمیتی داره برام؟نگاه میکنم توی صورت ادمهایی که دوست ندارن زل بزنم توی چشماشون...

توی گوشم میخونه:

searching for the light

with in my mind

i am lost in time

for ever blind

برگهارو طبق عادت کودکی هایم زیر پا خورد میکنم...یه برگ این پا یکی هم اون یکی...

از جلوی دبستان کودکی هایم رد میشوم که ریز به ریز خاطرتشو به یاد دارم و به اینده ای نه چندان دور فکر میکنم که من هم کودکی خواهم داشت...

یاد این میفتم که همون موقع که خیلی از بچه ها ارزو داشتن بزرگ بشن من دلم میخواست کوچیک بمونم و حالا...توی اولین سال بزرگسالیم قرار دارم...

تلفنم زنگ میخوره...علو مامانی!!؟؟چی شده قربونت برم چرا گریه میکنی؟خاله بزرگ؟!بابا نمایشگاه صنعت برقه؛نرفته شرکت بعد از ظهرم پرواز داره میره ماموریت...باشه من سعی میکنم پیداش کنم فقط گریه نکن تو...

میرسم خونه...و ادامه میدهم  سلسله روزمرگی ادواری ام را ...

پ ن:جایزه بزرگی میدم به هر کس که بتونه منو بکشه بیرون از این حال.

پ ن ۲:به نظرتون توی این عکس دارم با کی خداحافظی میکنم؟!!کودکی ام؟!

صدای مرگ شرف

بعضی وقتها حالم به هم میخوره از ایرانی بودنم...از افتخار ایرانی بودن که افتخار نیست...ننگ است...ننگ!

بعضی وقتها فکر میکنم که این همه پیشینه که برای ایران ساخته اند دروغه مثل همه چیزهای دیگری که دروغه.

بعضی وقتها تهوع میگیرم که این چنان لذت میبریم از به تماشا نشستن ابرو های به تاراج رفته شده...

بعضی وقتها دلم میخواهد فرار کنم از این مردم...این مردم که در هیچ زمانی برای یکدیگر جز رنج به همراه نداشته اند...

بعضی وقتها به دروغ فکر میکنم که انگار هیچ چیز بدی نیست دیگر خیلی خیلی خوب است انگار اخر انسان بیاد پیشرفت کند از هر راهی حتی از راه به یغما بردن انسانیتش...

گاه که به خیانت فکر میکنم تو میخندی و میگویی بیخیال بابا زرنگ باش!

بعضی اوقات میگویم خدایا فقط اندکی نگاه کن به من که جایی برای نفس کشیدن در این فضای مسموم ندارم.و راضی نمیشوم مگر به اندکی پاکی...

تو ای دخترک که این روزها بازیچه ات شده یک دوست...چه چیز را به باد داده ای عزیز دل؟انسان بودن خویش یا ...

 

تینی عزیزم به خاطر اتفاقی که برایت افتاده واقعا متاسفم بیا اینو هر روز عین پتک بکوبیم تو مغزمون که اینجا همچنان ایران است و ما ایرانی....بیا گوش بدیم به صدای مرگ شرف.

برگریزان

قرار بود برگریزان برویم...

با دلی خوش!

برگریزان نبود و می رفتیم.

دلمان ان چنان که باید خوش نبود.

برگریزان نیامده رفت...

نفهمیدیم...

حالا هیچ برگی نمانده.

نمی رویم.

دلمان هیچ خوش نیست...

                                      زمستان ۱۳۸۴

به فصل پاییز و الهه عزیزم.

یه یادداشت قدیمی

 

گوشیو سایلنت میکنم و پرتش میکنم گوشه مبل...لباسامو یکی یکی در میارم اب روی تنم میلغزه و میره پایین...اینه بخار میگیره و من کم کم محو میشم...

حولرو تنم میکنم میام جلوی کامپیوترم اتصال بر قرار میشه...چند تا میل چند تا اف چند تا کامنت....به یکی یکیشون جواب میدم.سر میزنم به دوستان...براشون کامنت میذارم...

اتصالمو قطع میکنم...تلفن زنگ میخوره....یکی...دو تا....سه تا....چهار تا....سلام....سلام حالتون خوبه؟از جمعیت امام علی مزاحم میشم خانوم نازنین عمری؟خودم هستم.....................................پس شما تشریف میارید فردا همایش؟بله میام به همراه یکی از دوستانم جزئیات رو هم برام میل کنید.قطع میکنم....

نگام میره روی ساعت ۱۰:۳۷ دقیقه شب یه نگاه به گوشی میندازم:دختره!چند کیلومتری تهرانی؟/نانا جون پیشیم حالت خوبه؟منم خانوم مرغه!/نگاه به بقیشون نمیکنم میرم جلوی اینه موچینو بر میدارم و ابرو های اضافرو میکنم حوصله ارایشگاه رفتن ندارم...

میرم روی تخت خواب نمازمو نخوندم...خوابم میبره...جواب های سراسری اومدن تو اتاقم نشستم و ناراحتم اوضاع خونه متشنجه..../دارم میرم بیرون با کسی...میترسم/مهیار با تینی دارن میخندن و با هم بازی میکنن/بیدار میشم....

فکر کنم دچار روز مرگی شدم....

پی نوشت:

این یه یادداشت قدیمی بود....همین جوری دلم خواست بذارمش این تو!