نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

اتش

میخواهم فرار کنم از این خاکستری کبود که بر افکارم ذهنم و سخنانم سایه افکنده است....

میخواهم فرار کنم از خاکستری کبودی که دگر بار باز گشته است...

میخواهم فرار کنم از این نفرین ابدی که دچارش شدم!نه دچارش بودم!

از این اتاق که در و دیوار های نارنجی اش چیزی را فریاد میزنند که نیستم...

میخواهم باور کنم ان چیزی را که هستم و نیستم ان چیزی که نیستم و تو میبینی و ان چیزی که هستم و من میبینم...

کدام یکی تان حاضر است مرا بسوزاند برای عصر یخبندان خودش؟

این دخترک شیرین و پر از گرما اتش پر باری نخواهد بود برای گرم کردنتان...

و من میخواهم دگر بار اتش شوم!

یه یادداشت قدیمی

 

گوشیو سایلنت میکنم و پرتش میکنم گوشه مبل...لباسامو یکی یکی در میارم اب روی تنم میلغزه و میره پایین...اینه بخار میگیره و من کم کم محو میشم...

حولرو تنم میکنم میام جلوی کامپیوترم اتصال بر قرار میشه...چند تا میل چند تا اف چند تا کامنت....به یکی یکیشون جواب میدم.سر میزنم به دوستان...براشون کامنت میذارم...

اتصالمو قطع میکنم...تلفن زنگ میخوره....یکی...دو تا....سه تا....چهار تا....سلام....سلام حالتون خوبه؟از جمعیت امام علی مزاحم میشم خانوم نازنین عمری؟خودم هستم.....................................پس شما تشریف میارید فردا همایش؟بله میام به همراه یکی از دوستانم جزئیات رو هم برام میل کنید.قطع میکنم....

نگام میره روی ساعت ۱۰:۳۷ دقیقه شب یه نگاه به گوشی میندازم:دختره!چند کیلومتری تهرانی؟/نانا جون پیشیم حالت خوبه؟منم خانوم مرغه!/نگاه به بقیشون نمیکنم میرم جلوی اینه موچینو بر میدارم و ابرو های اضافرو میکنم حوصله ارایشگاه رفتن ندارم...

میرم روی تخت خواب نمازمو نخوندم...خوابم میبره...جواب های سراسری اومدن تو اتاقم نشستم و ناراحتم اوضاع خونه متشنجه..../دارم میرم بیرون با کسی...میترسم/مهیار با تینی دارن میخندن و با هم بازی میکنن/بیدار میشم....

فکر کنم دچار روز مرگی شدم....

پی نوشت:

این یه یادداشت قدیمی بود....همین جوری دلم خواست بذارمش این تو!

دیوانه ای که پلک می زند!!!

و من...

دیوانه ای که پلک می زند!

 همه ی خاطرات ذهنم را به تاراج می برم...

و صورت من در میان این خاطرات؛محو تر از هر چیز دیگری.

پی نوشت:اینجانب در رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران مرکز قبول گردیدم!!!

پی نوشت(۲):این پست کوتاهو گذاشتم چون خیلی وقت بود اپ نکرده بودم وگرنه اون قدر ها هم خوشم نمیاد ازش!!!

خانه ی کودکی

سلام ای خانه ی کودکی...

سلام خاطراتی که نقل می شوند از مادر بزرگ برای مادر از مادر برای من و از من برای کودکانم لابد!

سلام قهقه های کودکانه ادم بزرگ ها در این خانه...

سلام ای عشق کودکی من که شاید بیش از نیمی از عمرم در عشق تو سپری شد و هم اکنون خاطره ای شده ای یا مردی که...و وای بر تو ای خود سانسوری ادواری که نمی گذاری بیش از این از عشق کودکیم گویم...

سلام پاسور ها و تخته نرد ها و قمار های معصومانه!!!

سلام قاب عکس جد بزرگ قجر بر دیوار این خانه نور علی خان...

سلام ای من ۱۸ ساله که انگار ایه است که باید در این خانه قایم باشک و مادام یس بازی کنی...

سلام باقچه پر از گل و گوجه فرنگی و سبزی...

و سلام ای الاچیق پر از انگور...

(از مادر بزرگ برای مادر و از مادر برایم نقل شده که قبلا حوضی هم بوده است... و گویا امبولانس بازی(جمع کردن حشرات روی اب)از بازی کودکان ان دوران...)

و باز سلام ای خانه ای که هیچ گاه از سلام خالی نیست و دم به دم پر می شود از ادم هایی با سلامی گرم...

ادم هایی که انگار جنبه اعجاز این خانه وا میدارتشان تا دگر گونه باشند...

و سلام ای همه ی احساسات خوب در این خانه و ای زنی که باعث شدی این خانه جدا شود از مکان زمان و دنیا.

سفر نامه من رو توی وبلاگ http://goomshode.blogsky.com بخونید حتما!!!!با مزست