نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

سانچز

نام مرا در اتش بسوزان

پشت ان تپه ها

جایی که مرزی نیست

منطقه ای به نام هیچستان

به دور از هیاهوی این دنیا خاطرات به جنبش در می ایند

هیچ لزومی ندارد

شاهد بیاوری

هیچ کس نگاهت نخواهد کرد

گناه تو را بخشیده اند

اکنون اشک بریز

اشک شوری که پوستت را بسوزاند

پوست تو نیز اینجا بی گناه است.

متن بالا ترجمه ای بود از ترانه سانچز گروه کانتری راک کالکسیکو.

یه موقع هایی هست که ذهن ادم قفل میکنه و نمیتونه چیزی بنویسه یا حتی نوشته های قدیمیش هم به دلش نمیچسبن...مثل الان برای همین تصمیم گرفتم این جور مواقع از ترجمه هام بذارم تو وبلاگ.

امیدوارم خوشتون اومده باشه...

بگذار از زندگی معاف شوم

کنار دریا نشسته بودیم و با سکوت با هم میجنگیدیم.

شور زندگی در تو موج میزد....

نگاهم کردی و گفتی:چقدر چشمهای تو سرودنیست.

از تخته سنگ یخی که روش نشسته بودیم؛پایین پریدم.

شتابان اومدی پشت سرم.

دستهایت داغ بودند و من یخ.

با نگاهت التماسم میکردی...

تکه چوبی رو که اب اورده بود برداشتم...

لحظاتی بعد تو اشکهای گرمتو روی شنها و پیغامشون میریختی:

بگذار از زندگی معاف شوم.

خوب دوستان عزیز چند روزی نیستم...دارم میرم کنار دریا....شاید...اگه پیغامی هست تا فردا صبح برام بذارید...اگر نه خدا نگهدار همگیتون.

 

 

 

نوشته های کنار عکس توجهمو جلب کرد به علاوه یه منظره که برام یاد اور چیزی بود گرچه خود خودش نبود....چون دلم میخواست اون یکی عکسم بذارم میذارمش گرچه میدونم سرعت میاد پایین.

 

 

 

 

شب به خیر یوحنا

شهر بی خواب:

در ان شهر اتاقهایی بود که از جنس بلور بود و پرده هایی از اتش تخت خوابهایی از برف و تخت خوابهایی از جهنم.زنهایی بودند که سراسر شب را برهنه در پیش اینه ها سپری میکردند وتا صبح کنار اینه ها میخوابیدند.من و تو خوابیده بودیم و تن من بوی نارنج های نارس میداد.در فضا سرطان نه....بوی سل میامد.گفتی که بیدار شو.گفتم که خسته میشوی.گفتم که همیشه همین طور میشود.همیشه میترسم از سرگردانی بعدش میترسم.تو میگفتی از خواب دیدن که بهتر است.

شهریار و خون اشام:

زن غمگینانه خندید؛زیبایی شکننده اش در ابگینه های ترک خورده و خشت های نمناک اتاق تکثیر شد.شهریار اهسته گفت:شکنجه خانه ای که ان بالا ساخته بودی همیشه وسوسه ام میکرد.

زن گفت:دستتان را به من بدهید اه ابلیس جوان این همه بی رحم نباشید.به چشمهایم نگاه کنید.

و شهریار همسرش را باز شناخت و در اغوشش گرفت و گریست و از حال رفت...ابلیس رفت.

یلدای فاحشه:

صبح روز یک شنبه ای که شیطان در پارک قدم میزد هیچ کس فکر نمی کرد که تسلیم شده باشد.شب که به خانه بر میگشت سر راه دسته گلی خرید و به خانه برد.خودش را روی صندلی رها کرد.بعد اهی کشی و با حسرت گفت که دیگر هیچ فضیحتی نمانده؛هیچ رویایی یلدا خوابیده بود.

پدری که نا پدید شد:

مادرش در نظر هم محلی ها چندان خوش نام نبود؛و هوشنگ این را میدانست.اما هرچه باشد او تنها زنی بود که همسرش را به فرزندی پذیرفته بود.ما همه این را میدانستیم.

شب به خیر یوحنا:

پسرک به سمت زن امد.ملافه را کنار زد و خود را در اغوش زن انداخت.گونه هایش را به گونه های زن زن فشرد و یک بار پیش از انکه برای همیشه به زیر زمین برگردد میان هق هق بی امان ارام گفت:مادر...و زن مادرش نبود.

مرگ مکتوب:

کدام شیطان کاتب در پوست ان نویسنده خجول رفت تا داستان کشته شدن کسی را در کوچه باغ های تجریش بنویسد؟تا هراس و اندوهش را پشت کلمات مبتذل و تکراری اش پنهان کند؟

متن های بالا را از کتاب شب به خیر یوحنا که مجموعه داستانی از اقای پیام یزدانجو نویسنده رمان فرانکولا یا پرومته پسامدرناست برداشتم...پشت جلد توجهم را جلب کرد و بعد از خریدن ان تا مسیر خانه بی وقفه کلمات و سطورش را بلعیدم.حیفم امد تا انها را با شما تقسیم نکنم گرچه عادت ندارم بعضی چیزها را با هیچ کس تقسیم کنم مثل شکلات هایم...اما شما هم این کتاب را بخرید و بخوانید کتاب برای نشر چشمه است و قیمتش هم۱۳۰۰ تومان است.

                                                                                                                    

عشقبازی با تن سرد گناه

 

شیطان اومد مدت زیادی از اومدنش نگذشته بود..

شیطان اومد و منو در اغوش گرفت...

همون موقع بود که من دیگه توی بغل تو نبودم...

دیگه حضور صورتیتو حس نمیکردم.

شیطان اومد و لب هاشو روی لبهای صورتی من گذاشت...

و لب هام سیاه شدن.

تو هنوز بودی و داشتی به من میگفتی اما من تو بغل شیطان بودم و داشتم بی دغدغه میبوسیدمش.

شیطان هر شب کنار من میخوابید و من گاهی اوقات در رویاهایم او را با تو اشتباه میگرفتم...دلم برایت تنگ شده بود شاید.

من با شیطان هم اغوش بودم و تو نمیرفتی...چه قدر دوستم داشتی؟داری؟

تو را پیدا نمی کردم چون اون همه جامو میبوسید چشمامو  لب هامو صورتمو ذهنمو  ومن تو را در او جستجو میکردم شاید...

اما گاهی این قدر برایت دلتنگ میشدم که اشک میریختم...و شیطان مرا به نامت قسم میداد تا برایت بی تابی نکنم...

میبینی حتی او هم هنوز تو را دوست داشت...میبینی تنفر از تو هیچ کجا جایی ندارد حتی در قلب شیطان حتی در اغوشش...

حالا نمیدانم کجاست؟من دیگر در اغوشش نیستم...چه کسی بود که در دهانم میگفت در این اغوش جایی برایم نیست؟تو بودی حتما.

حالا تو اینجایی اما من را بغل نمیکنی شاید هنوز طعم گس شیطان را میدهد تنم.

اما تو اینجایی و حضورت را میخواهم...

ماتیک صورتی لب هایم را پنهان نمیکند....سیاه و صورتی ترکیبی زشت از کبودی را ساخته اند.

لب هایم لب های تو را میخواهند برای پاک کردنش...و اغوشم اغوشت را ...عشقت همیشه هست بوده حتی زمانی که ما در حال عشقبازی با تن سرد گناه بودیم عشق تو اینجا بود...

و حتی شیطان به نامت قسم خورد...

دوستت دارم به اندازه تمام لحظه های نبودنت که برایم خیلی طولانی بود و دوستت دارم به اندازه تمام لحظه های بودنت که برایم حجم بزرگی از عشق را به ارمغان می اورد.

 

 

این وبلاگ وبلاگ روز نوشته های منه اتفاقات خیلی معمولی...http://goomshode.blogsky.com