نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

وصله ناجور....

انگشتانم را بر روی لب هایم فشار میدهم.

سکوت کن...

و خاموش باش بر این نا ارامی غم انگیز.

به اغوش چه کسی پناه برم؟تا برایم از ارامش اب ساکن خاطره تعریف کند؟دوست دارم از کف دستم ان قدر خون بچکد تا این صفحه را سرخ کند..

لکه سرخ در سفید کاغذ و خاکستری خطوط وصله نا جوری ست...

پس بگذار خون ان چنان بر این کاغذ بریزد تا لکه قرمز در میان خاکستری ها و سپید ها تنها نماند.

لمپنیسم و شعار

اخراجی ها....

دوستی میگفت اگر بخواهم اخراجی ها را با لیلی با من است مقایسه کنم این کمال بی انصافی در حق کمال تبریزی است اما حالا من میگویم اگر بخواهم اخراجی ها را با فیلم های اقای غریبیان و سینمای جنگ دهه ۷۰ مقایسه کنم نیز کمال بی انصافی در حق ان فیلم هاست.

اگر بخواهم اخراجی ها را در دو کلمه خلاصه کنم که اتفاقا فقط در همین دو کلمه خلاصه می شود و نه بیشتر...میگویم لمپنیسم و شعار.

دوستی که به همراهش به تماشای این فیلم نشستم بعد از ورورد هر بازیگر میگفت:ا فلانی هم خودشو با بازی در این فیلم خراب کرد؟حیایی؟دیرباز؟عبدی؟....

اخراجی ها فقط یک موج تبلیغاتی بود و بس و طیفی هم که با دیدن این فیلم به طرفداری از ان به پا خواستند...

انحنای هوس انگیز لبخند تو

تو

در من نبوده ای و نیستی...

اما

گاهی بر انهنای هوس انگیز لبخند تو قابی کشیده ام با میله...

و گاهی در هرم نفس های برهنه ات بر روی صورتم به دنبال چیزی گشته ام.

اما تو...تو نبودی.

چیزی شبیه هستی در عین نیستی...

چیزی شبیه خداوند.

تنهایی تهوع اور ادواری من تو و شاید من البته فقط

این روزها چقدر گریه می کنم و چه اشک هایم یتیم می مانند.این روز ها کسی حوصله ندارد برای گریه های همیشگیم شاید....

و این روز ها چه بسیار می گویم:البته/شاید/حق با شماست....

چه مسکینانه سوگواری خودم را برپا میکنم.

دیروز صفحات وبلاگ تو را ورق میزدم روز ۲۳ تیر یک پیام خصوصی دوست عفریته من تولدت تسلیت باد.راستی دیگر یادم نمی اید چه کسی بود میگفت عفریته به  من؟؟؟

ان روزها چقدر نیز اشک می ریختم و اشکهایم چه شادتر از اکنونم بودند.

دیروز به خانه تو امدم شاید به یاد می اوری؟تو هنوز می خندی و دیگر نیستی یا شاید هستی و در غوقای میلاد ها و ساسان ها گم شده ای.اما اینجا جای من نیست شاید جای ادم هایخوبتر از من باشد اما جای من نیست.

چه قدر تکرار در حرفهایم دارم و در افکارم...تکرار تهوع اور ادواری.

در ماتم چه حرف نگفته ای نشسته ام؟از ترس چه کسی اجازه سخن گفتن به تو نمی دهم؟و چرا اکنون دوستی هایت را همچون روزی که دشمنی هایت را باور نمیکردم باور نمیکنم؟

پریروز چه کسی بود میگفت:من تو انها همگه یک خاطره های؟و چرا من فقط باید بار مرگ یک یک شما ۳ نفر را به دوش بکشم؟و فقط چرا من باید به خاطره تبدیل شدنتان را شدنمان را این چنین پر حسرت وتمنا نظاره کنم؟و من چگونه فریاد های التماس گونه ام را با خوردن ابی خنک فرو برم؟؟

تو برایم معنا کن این تنهایی تهوع اور ادواری را.