نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

دخترک

این شعر ترجمه ای از یکی از ترانه های گروه کالکسیکو از گروه های کانتری راک است که من خیلی دوستش دارم.

 

 

 

قلب شهر را رها کن..

قلب دنیا را بچسب...

نور این شهر را رها کن...دست ان دخترک را ببین...

انجا که نشانت میدهد...

نور انجا را بچسب.

نورهای قلابی را رها کن...

از مقابل چشمها بگذر

سوار ان قطار شو...

درون ماشین بنشین.

برو فقط برو و برو...

به دستان دختر کوچک نگاه کن که

به کدام سو نشانه رفته است...

و چگونه به دنیایش عشق میورزد...

همانجا برو...

روزها بخواب

شبها همراه دختر کوچک برو...

ان قدر این نشانه را دنبال کن تا به تاریک ترین نقطه جهان برسی...

جایی که همه برای هم نامریی اند.

. هیچ کس هیچ کس را نمیبیند.

برای بانوفاطمه

نه.نه.قابل مقایسه نیست.

هیچ چیز در وجود من با هیچ چیز در وجود تو...

قابل قیاس نیست.

تو از روشن ترین زوایای اسمان

و من از تاریک ترین نقطه زمین

و این احترام شگرف از من برای تو

با این که هیچ چیز از تو نمیدانم.

بر صورت این مرده خون جاریست...

بر وسیع صورتم قطره های خون جاریست.

پژواکی بی صدا در سرم فریاد میکشد...

نازنین ز چه غمگینی؟دلخوشی ها کم نیست!!!

جواب بی جواب...سوال بی سوال...

دانم جوابی نیست.

خفته ای یا بیدار؟

داروگ فریاد زنان:کی رسد باران؟کی رسد باران؟

ادم در ادم راه میرود در این خیابان شلوغ.

کوچکی هایم را ترس بر میدارد.

باز صدا میزند:بزرگی هایت را...بزرگی هایت را...

اشک میریزم.

رو به ادم ها فریاد میکشد:

نگاه کنید!این دختر لبخند میزند!!!

میمیرم.

این دختر زندگی میکند...زندگی میکند...

خیابان اوار میشود روی سرم.

کودکی وحشت زده فریاد میکشد:مادر!بر صورت این مرده خون جاریست!

و مادر لبخند زنان به من:بچه خیالبافیست...

 

 

 

تا اطلاع ثانوی

چیزی نمیگویم...

با بهت به خود مینگرم...

و میترسم از این که من نیز سخنی بر این همه....ندارم.

 

 

 

به قول دوستی که خیلی بیشتر از یک دوست برایم بوده و برایش بیشتر از یک دوست احترام قایلم....

بس است دیگر...گاهی هم باید خفه شد.

 

سکوت