بگذار از زندگی معاف شوم

کنار دریا نشسته بودیم و با سکوت با هم میجنگیدیم.

شور زندگی در تو موج میزد....

نگاهم کردی و گفتی:چقدر چشمهای تو سرودنیست.

از تخته سنگ یخی که روش نشسته بودیم؛پایین پریدم.

شتابان اومدی پشت سرم.

دستهایت داغ بودند و من یخ.

با نگاهت التماسم میکردی...

تکه چوبی رو که اب اورده بود برداشتم...

لحظاتی بعد تو اشکهای گرمتو روی شنها و پیغامشون میریختی:

بگذار از زندگی معاف شوم.

خوب دوستان عزیز چند روزی نیستم...دارم میرم کنار دریا....شاید...اگه پیغامی هست تا فردا صبح برام بذارید...اگر نه خدا نگهدار همگیتون.

 

 

 

نوشته های کنار عکس توجهمو جلب کرد به علاوه یه منظره که برام یاد اور چیزی بود گرچه خود خودش نبود....چون دلم میخواست اون یکی عکسم بذارم میذارمش گرچه میدونم سرعت میاد پایین.