بر وسیع صورتم قطره های خون جاریست.
پژواکی بی صدا در سرم فریاد میکشد...
نازنین ز چه غمگینی؟دلخوشی ها کم نیست!!!
جواب بی جواب...سوال بی سوال...
دانم جوابی نیست.
خفته ای یا بیدار؟
داروگ فریاد زنان:کی رسد باران؟کی رسد باران؟
ادم در ادم راه میرود در این خیابان شلوغ.
کوچکی هایم را ترس بر میدارد.
باز صدا میزند:بزرگی هایت را...بزرگی هایت را...
اشک میریزم.
رو به ادم ها فریاد میکشد:
نگاه کنید!این دختر لبخند میزند!!!
میمیرم.
این دختر زندگی میکند...زندگی میکند...
خیابان اوار میشود روی سرم.
کودکی وحشت زده فریاد میکشد:مادر!بر صورت این مرده خون جاریست!
و مادر لبخند زنان به من:بچه خیالبافیست...
|