روزهای قدیمی

سلام

دلم تنگ شده خیلی خیلی زیاد.نه برای نت برای همه چیز شاید به قول فرهاد مهم نیست برای چی مهم اینه که چشمام خیسه و دلم گرفته یا شایدم تو ماتم یه حرف نگفته نشستم و سکوت میکنم دیگه نه میخوام بمیرم مثل قبل نه حرفهای اون قدر سیاه میزنم تازگیا دیگه اصلا حرف نمیزنم کماکان توی فضای مسموم ساختمان هدفدار میرداماد نفس میکشم و این سم ها بیشتر و بیشتر وارد ریه هام ذهنم قلبم و روحم میشوند.جایی که من بهش تعلق ندارم نه به خودش نه به ادماش نه به هواش این روزها کسی دور و برم نیست منم و یه اتاق و یه کوه کتاب که بهم پوزخند زنان قدرتشان را نشان میدهند و من میشکنم وقتی می بینم نازنین تمام شده است یا شاید دورانش تمام شده است این روزها نه دیگر لج میکنم نه با کسی کل کل میکنم حق با همه است دیگه باید برم تا یک ساعت دیگه کلاسم شروع میشه ادبیات...هه .

راستی رفتم عروسی کلاغ سیاه و مرد مرده جاتون خالی بود.