بر صورت این مرده خون جاریست

بر وسیع صورتم قطره های خون جاریست

پژواکی بی صدا در سرم فریاد می زند

نازنین!؟ز چه غمگینی؟؟

دلخوشی ها کم نیست!!!

جواب بی جواب٬سوال بی سوال؛

دانم٬جوابی نیست...

خفته ای یا بیدار؟

ادم در ادم راه می رود در این خیابان شلوغ؛

کوچکی هایم را ترس بر میدارد؛

باز صدا می زند:بزرگی هایت را!بزرگی هایت را!

اشک می ریزم؛

رو به ادم ها فریاد می کشد:

نگاه کنید:

این دختر لبخند می زند!!

می میرم؛

این دختر زندگی می کند...

خیابان اوار می شود روی سرم.

کودکی وحشت زده فریاد می کشد:

مادر!بر صورت این مرده خون جاریست٬

و مادر لبخند زنان به من:بچه ی خیالبافیست...

                                                              زمستان ۱۳۸۵