لبخند خدا

وقتی که خاک را رویم میریخت؛

چشم در چشم نگاهم می کرد:

گورکن.

ًٌٌَُِّْْْْْنانش از من بود.

غرق در گناه...

سردیش را حس می کردم.

خدا:

سرش را با تاسف تکان داد.

هیچ نبود؛

حتی ذره ای نیک.

به کرمی که نگاهم می کرد؛

 تعارفی زدم.

من:

نان اور دو بنده؛

لبخند خدا زیباست.

                          تابستان ۱۳۸۳

پ ن: راستی کسانی که نارنج خیلی به نظرشون بد میادو دلشون میخواد همون نازی شادو شنگول همیشگی رو نوشته هاشو بخونن برن به http://goomshode.blogsky.com