سلسله روزمرگی ادواری

توی نارنجی کثیف پاییز شهرم قدم میزنم.چه فرقی داره؟نیم ساعت زود تر...نیم ساعت دیرتر...چه با تاکسی...چه پیاده...

اصلا دیگه زمان چه اهمیتی داره برام؟نگاه میکنم توی صورت ادمهایی که دوست ندارن زل بزنم توی چشماشون...

توی گوشم میخونه:

searching for the light

with in my mind

i am lost in time

for ever blind

برگهارو طبق عادت کودکی هایم زیر پا خورد میکنم...یه برگ این پا یکی هم اون یکی...

از جلوی دبستان کودکی هایم رد میشوم که ریز به ریز خاطرتشو به یاد دارم و به اینده ای نه چندان دور فکر میکنم که من هم کودکی خواهم داشت...

یاد این میفتم که همون موقع که خیلی از بچه ها ارزو داشتن بزرگ بشن من دلم میخواست کوچیک بمونم و حالا...توی اولین سال بزرگسالیم قرار دارم...

تلفنم زنگ میخوره...علو مامانی!!؟؟چی شده قربونت برم چرا گریه میکنی؟خاله بزرگ؟!بابا نمایشگاه صنعت برقه؛نرفته شرکت بعد از ظهرم پرواز داره میره ماموریت...باشه من سعی میکنم پیداش کنم فقط گریه نکن تو...

میرسم خونه...و ادامه میدهم  سلسله روزمرگی ادواری ام را ...

پ ن:جایزه بزرگی میدم به هر کس که بتونه منو بکشه بیرون از این حال.

پ ن ۲:به نظرتون توی این عکس دارم با کی خداحافظی میکنم؟!!کودکی ام؟!