لب هایی کبود....لب هایی صورتی...

زن کاست را در ضبط گذاشت.به اتاق شلوغ نگاه کرد:

به قهوه های نیمه خورده و چهره اش در اینه؛با اریشی به هم ریخته و چشمانی سرخ سیاه از اشک وریمل.و لب هایی بدون ماتیک و کبود.

کسلی رخوت انگیزی او را به سکون دعوت می کرد.و اهنگ ارام این رخوت را تشدید می کرد.

منتظر بود؛منتظر کسی که دوستش داشت٬اما خودش هم به درستی نمی دانست که که می خواهد نشانی از او داشته باشد یا فقط همین انتظار را دوست دارد؟!

هر ساعتی که از شب می گذشت بیشتر به این که او امشب نیست اطمینان پیدا می کرد.

لحظه ای افکار گوناگون به ذهنش هجوم اوردند:ازمون فردا٬نماز ناخوانده٬قبض تلفن٬کتابی که پیدایش نمی کرد...

سعی کرد تمرکز کند...ساعتی پیش با او صحبت کرده بود و او گفته بود شاید امشب پیامی بفرستد؛و این شاید کافی بود تا زن تا سپیده به صفحه تلفن خیره شود...بدون هیچ حرکتی.

و در گوشه ای دیگر٬او!در رختخواب خواب دختری را می دید؛

با لب های صورتی.