باید چیزی بگویم اما...

من نمی دانم از تو چه بنویسم....

من نمیدانم از تو چه بگویم در این روز که به قتل رسیده ای...

میدانم که باید بگویم اما چه؟

میدانم که بزرگ مردی بوده ای...

من میشناسم جمله تو را که میگویی دنیای ما برایت پست تر بوده از استخوان های خوکی در دست های جزامی...

اما من ندیده ام تا به حال استخوان خوکی و دستی جزامی را...

من در خواب بودم زمانی که باید بیدار میبودم....

و هم اکنون میدانستم که نباید جز تو چیزی در این  صفحه بنویسم ...

اما نمیدانم چه؟

ذهن هجده ساله ام به اندازه ذهن نه ساله ی تو نیست وقتی که با رسول بیعت کردی و این تن ان قدر شجاعت ندارد که تا سحر گاه در بستر مرگ بیارامد....

ببخش ذهن مرا که ناتوان است از گفتن چیزی برای بزرگیت...

ببخش  که چیزی جز این صفحه ندارم برای یادبودت در این روز...

صفحه ای با خطوطی گنگ و مبهم ندانسته....