نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

girl in darkness/some one watching over me

بر لبه پنجره نشسته ام...در این هوای نیمه ابری اردیبهشت ماه...

در من اما تابستانی برپاست...

در اسمان گاهی برقی میبینم....و صدایش را به خاطر هدفون نمیشنوم...

در گوشم میخواند:i was lost in the dark و من میگویم مثل من...

دستی هدفون را از گوشم بیرون میکشد...نگاه کن چه قشنگ شده!!!و من به عکس خودم مینگرم؛بر lcd کوچک دوربین در دستان او...

عکس دختری را نشان میدهد با هدفونی در گوش دفتری بر روی پاهایش و لیوانی در دستش...

گویا منم!!!!!!!!!!

میگوید:چقدر قشنگ شدی؛و من تعجب میکنم!!!!!!!این اولین بار است که از چهره ام میگوید...

میخندم.

میرود.

نگاهم میرود به این اتاق شلوغ...ناخن های مصنوعی و انعکاس نور در اینه و بوسه هایی با روژ قرمز در پهنای ان...

دوربین را گذاشته روی میزم.

برمیدارمش؛دختر دوربین به اسمان نگاه میکند...ولی من در نگاهش هیچ نمیبینم.

به چیزهای خوب فکر میکنم:عروسی فردا؛دوستانم؛وبلاگم؛به این فکر میکنم که زیبایم خوشبختم خانواده ی خوبی دارم کسانی را دارم که دوستم دارند...

قلبم به شدت می طپد به سراغ قوطی ایندرال ها میروم...و سلکسیبی هم بر میدارم برای این دل درد لعنتی...

کجا بودم از چه میگفتم؟از خوشبختیم؟از زیبایی ام؟

صفحه دوربین رو به خامو.شی میرود...دوباره به دختر کنار پنجره نگاه میکنم...

خاموش میشود.دکمهای را میزنم تا روشن شود و باز مدتی خیره میشوم به او...و باز به او نگاه میکنم و او باز به سمت تاریکی میرود؛به سمت سیاهی....

انگار هلم داده اند!انگار از خواب میپرم!

این منم!دختری بر لبه پنجره با نگاهی به اسمان و حرکت به سمت تاریکی...

دکمه را فشار میدهم...باز صفحه روشن میشود...دکمه را نگه میدارم...

صفحه روشن میماند.

 

من امروز خودمو پیدا کردم...

من امروز خودموپیدا کردم و از خودم فرار کردم...

اما یه چیزی منو برگردوند

صدای دلیلی که فراموشش کرده بودم

همه چیزی که میدونم اینه که تو اینجا نیستی تا به من بگی

چیزی رو که همیشه میگفتی

پس من نمیزنم زیر همه چیز

نه من هیچ چیزو نمیشکنم

زودتر از اون چیزی که به نظر میاد زندگی تموم میشه

و من قوی خواهم بود

حتی اگه همه چیز بد پیش بره

وقتی که من وسط تاریکی وایسادم

هنوز بر این باورم که یکی داره منو از اون بالا تماشا میکنه

من نوری رو دیدم که میدرخشه

و این نور در سرنوشت من میدرخشه

در همه لحظات

من نخواهم ترسید...

همه جا از تو پیروی میکنم

و تو منو در بر میگیری

و همه چیزی که من میدونم اینه که گذشته ها گذشته...

و چیزی که من بهش تعلق دارم...

به این لحظه...

به رویاهام...

اصلا مهم نیست دیگران چی میگن...

اشکال نداره هر چقدر طول بکشه...

خودمو باور دارم و به سوی بالا پرواز میکنم...

و تنها چیزی که مهمه

حقیقت داشتن منه

و اینکه من با خودم رو راست باشم...

و از قلبم پیروی کنم...

و تنها چیزی که مهمه اینه که من تورو دوست دارم.

 

این شعرو ترجمه کردم ولی یه مقدار به متن اصلی وفادار نبودم...ولی بدجوری باهاش احساس همذات پنداری میکردم...و...برای تنها راز زندگیم...همه این حرفهارو زدم.

ممکنه تا چند وقت دیگه نتونم بیام...شایدم بیام واسم دعا کنید.