نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

نارنج

تموم شد رفت بعد از ۴ سال خوبی و بدی نارنج بساطشو جمع کرد و رفت.خداحافظ

سلام

یادمه معصومه برام کامنت گذاشته بود که خدا در را کوبیده و رفته اما خدا برای من درو نکوبید فقط همون سر زدن های کوچولوش به من را هم قطع کرد و رفت به همین سادگی.دیگه دلم نمیخواد از چرت و پرتای همیشگی که همشونو حذف کردم براتون بگم دلم میخواست از روزهای ادم شدنم براتون بگم از همه امیدی که یهو تو وجودم شکل گرفته بود  و عین یه شعله ضعیف خاموش شد و رفت.اما حالا اوضاع شده مثل قبل و شاید خیلی بدتر از قبل.تمام چیزهایی که یه زمانی برام دلخوشی محسوب میشدن حالا یا دیگه میلی بهشون ندارم یا اینکه ازم گرفتنشون.دوستام؟کدوم دوست؟همه کسانی که به موقع عوض محبتام مزدمو گذاشتن کف دستم.کتاب؟کتاب چیه کی حوصله داره بشینه اراجیف پایولو کوییلو یا بقیه رو بخونه.گردش؟ای بابا بچه جون موقع امتحاناست تو سال دیگه کنکور داری بشین درستو بخون بعدم که خودم حالشو ندارم.اینترنت؟میخوام ولی ندارم تنها دلخوشیم دوستای اینترنتیم بودن احسان ایلیا معصومه که تازگیا منو تو یه کامنت دعوا کرده پردیس که گفته بیام سعید که میگه دعا لازم ندارم و جام پیش خدا خوبه(خدا؟سعید عزیز اگه دیدیش بهش بگو یادته اون قدیما یکی را به اسم نازنین میشناختی؟)هموتون را خیلی دوست دارم.اما زندگی من به شکل رقت باری داره از هم میپاشه و هیچ کاری نمیتونم بکنم.

-نازنین پاشو ساعت شیش و نیمه....نازی بابا جون پاشو ساعت یه ربع به هفته مدرست دیر میشه...نازی جون حاضر نشدی برسونمت؟چرا الان اومدم.خوشحالم چون این روزها از سلام علیک های هر روزه صبحا تو مدرسه خلاص شدم از مزیت های قطع ارتباط با همه...زنگ اول وای چقدر خوابم میاد چه طوری درس گوش بدم؟زنگ دوم خوب خوبه این زنگ را درس گوش میدم زنگ سوم ای وای چقدر خسته ام کاش زودتر تموم بشه...ظهر :ناهر را میخورم بعد از اون هم مدام سر یخچالم دراز میکشم و میخورم.فردا چه درسی داریم؟اهان زمین شناسی میپرسه خوب یه نگاهی روش بندازم...اخی تموم شد حالا میتونم طبق برنامه هر روزه بشینم گوشه مبل با موهام بازی کنم تا شب.شب شاممو میخورم و میرم بخوابم...فردا صبح:نازنین ساعت شیش و نیمه بیدار نمیشی؟....

همه برنامه های ذهنی ام بهم ریخته همه برنامه های کوتاه و بلند مدتم اینقدر اشفته ام که نه از چیزی ناراحت میشم نه خوشحال...اخرین ضربه هم که این قطع ارتباطم با دوستای اینترنتی بود.حالا اون ادم پرشور شاد تبدیل میشه به یکی که هیچ کسو نداره... . خدا که رفت اونم از دوستای خودم.خانواده؟من چی دارم به مادری بگم که حداقل ۲۵ سال از من بزرگتره یا پدری که همه کارش نصیحت کردنه یا برادرایی که اون قدر بچه ان که زود تحت تاثیر قرار میگیرن و بر علیهم جبهه میگیرن؟الانم نشسته اینجا داره به نوشته های من میخنده اره خنده داره ای اشکایی که میریزه رو کیبرد این همه دلتنگی این بدبختی اینا همش خنده داره اره بخند.شماهام بخندید همتون که دارید اینو میخونید بخندید الکی برام کامنت بذارید که درکم میکنید بعد بشینید مسخرم کنید.دیگه به یه جایی رسیدم که هیچی برای جنگیدن ندارم پس بخندید بلاخره باید همتون شاد باشید.این منم که گناهکارم و محکوم.دلم خوش بود به همین یه ذره جا که حرفامو توش مینوشتم و ادمایی که چون نمیشناختمشون همدمای خوبی بودن حالا اونم بگیرید هیچ اشکالی نداره به قول خودتون که عادت این یکی هم از سرم میپره مثل تلفن و موبایل و بیرون رفتن کارای منم تو همین اینترنت حتما خلافه شرعه حرفای دلم هم حتما باید خونده بشن تا اجازه منتشر شدن پیدا بکنن.

میخواستم از تجربه های ادم شدنم از درس خوندنام ازشادی هام از روزای قشنگم براتون بگم اما باید الان گریون براتون این چیزارو بنویسم.میخواستم به همه بگم که من همون نازنین شاد چند سال پیشم.یه عالمه برنامه ریزی یه عالمه دلخوشی... . به هر حال همه حرفم این بود که یه مدت  نمییام تو این یه مدت مثلا باید درس بخونم که نمیدونم با این وضع درسم چه جوری میشه اما حالا که همه دارن منو به هم میریزن نمیخوام لجبازی کنم همه چیزو کنار میذارم و تا حدودی گذاشتم.اما من نمیتونم نه که نخوام اما نمیتونم با این ذهن مغشوش هیچ کاری بکنم.هیچ کاری.خداحافظ.